دلنوشته های من

ماه مهر

به نام خدای مهربون بالاخره حس نوشتنم اومد یه مدت بود حس نوشتن نداشتم نمی دونم چرا  البته تو این مدت میومدم و به وبای دوستان سر میزدم ولی خودم حرفی واسه گفتن داشتم. تو این مدتی که نبودم بازم رفتیم تهران عروسی، عروسی دخترخالم بود ، خوب بود خوش گذشت از اونجایی که این بابای ما هم تهرانو دوست داره هر بار بریم یه هفته کمتر نمیمونه حدودا یه 10 روزی تهران بودم 2 روزه اول سرگرم عروسی بودیم بعد پاتختی رفتیم خونه عمو جمالم و فردای اونروز با دخترعموم و زنعموم از ساعت 10 صبح تا 5 بعدازظهر رفتیم 7تیر مانتو بخریم تازه به گفته عموم اینا چون هفته آخر شهریور بود تهران نسبتا خلوت بود خلاصه بعد از کلی گشتن من 2تا مانتو خریدم ولی دیگه از خستگی ن...
2 مهر 1392